دوري از ما مکن اي چشم بد از روي تو دور

شاعر : خواجوي کرماني

زانکه جاني تو و از جان نتوان بود صبوردوري از ما مکن اي چشم بد از روي تو دور
ليک با طلعت تو نار جهنم همه نوربي ترنج تو بود ميوه‌ي جنت همه نار
در خط از سنبل مشکين سياهت کافوربنده ياقوت ترا از بن دندان لل
روشنست اين که بجز باده نخواهد مخمورچشمت از ديده‌ي ما خون جگر مي‌طلبد
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حورسلسبيلست مي از دست تو در صحن چمن
که ز تسبيح ملوليم و ز سجاده نفورخيز تا رخت تصوف بخرابات کشيم
همچو موسي ارني گوي رخ آريم بطوراز پي پرتو انوار تجلي جمال
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشورهر که نوشيد مي بيخودي از جام الست
تو بدين زهد چهل ساله چه باشي مغرورچون مغان از تو بصد پايه فرا پيشترند
ما بدينگونه ز مي مست و مي از ما مستورساقيا باده بگردان که بغايت حيف است
ليکن از منظر او معترف آمد بقصورحور با شاهد ما لاف لطافت مي‌زد
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجوربينم آيا که طبيبم بسر آيد روزي
زانکه خوشتر بود از لهجه‌ي داود زبوربرو از منطق خواجو بشنو قصه‌ي عشق